قدرت و روشنفکران
ادوارد سعيد به مثابه يك منتقد ادبى را بايد يكى از آخرين چهره ها در زنجيره اى از روشنفكران «معترض» و يا در معنايى ديگر «متعهد» در سنت چپ دانست كه با حركت از مكتب فرانكفورت (آدورنو، هوركهايمر، ماركوزه) به ساختارگرايانى چون آلتوسر و اگزيستانسياليست هايى چون مرلو پونتى و سارتر رسيده و با متفكران اجتماعى چون فوكو و بورديو به وى مى رسند، البته با اين تفاوت اساسى كه طبقه بندى شدن شايد «ناگزير» سعيد در «نقد ادبى» در نزد بسيارى انتظاراتى را به وجود مى آورد كه شايد در او نمى ديدند و برعكس برخى از فعاليت ها و موضع گيرى هاى او را در نظر آنان بيش از اندازه «نامناسب» جلوه گر مى كرد. به هررو در اين زنجيره مفروض، هرچند حضور و نفوذ كمابيش پيوسته ماركسيسم غيرقابل انكار است، اما تعلق ايدئولوژيك اين روشنفكران به انديشه هاى ماركسى و نوماركسى بسيار نابرابر و گاه تا حد رابطه اى متعارض با ميراث حقيقى ايدئولوژى ماركسيستى پيش مى رود. با اين وصف نمى توان ترديدى داشت كه تعلق آنها به پنداره ها، باورها و سنت چپ در همه حال پيوستارى كاملاً محسوس بود كه هيچ يك از ايشان نه تنها هرگز آن را نفى نكرد، بلكه نقد خود را از بيلان منفى و غيرقابل دفاع تحقق واقعى ايدئولوژى مزبور بر پايه دفاع از آرمان و دستاوردهاى همان پنداره ها استوار كرد.
اين يك واقعيت است كه سنت روشنفكرى چپ و معترض به نظم موجود با چشم انداز برپايى يك اتوپياى برابر خواهانه و انسان گرا لزوماً بر تاريخ ماركسيسم انطباق نداشته است و در قرن نوزده نه فقط آنارشيست هايى چون اشتيرنر، باكونين و پرودون بلكه روشنفكرانى چون ويكتور هوگو و اميل زولا را نيز دربر مى گرفت. در نهايت آنچه دو گروه از روشنفكران را از يكديگر جدا مى كرد تمايل به دفاع از وضع موجود در برابر گرايش به نابودى اين نظم بود.
سعيد به عنوان استاد ادبيات تطبيقى بيش از هركس بر وجود چنين گسستى، دلايل و پيامد هاى آن آگاهى داشت. او در گفت وگويى با مايكل فيليپس موضوع را چنين بيان مى كند: «روشنفكران در برج عاج زندگى نمى كنند، بلكه در موقعيتى به سر مى برند كه خود حاصل انواع قدرت هاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى است. و من در كار خود تلاش كرده ام بر اين رابطه نه به مثابه رابطه اى تكميل كننده بلكه به عنوان رابطه اى متعارض تأكيد كنم(...) يكى از مهم ترين و خطرناك ترين مسائلى كه به ويژه در جوامع كنونى ما، يعنى جوامع مبتنى بر اطلاعات و دانش وجود دارد، نقش روشنفكران در رابطه با اين موقعيت و درك آنها از آن است (...) در جامعه اى كه اساس آن اجماع نظرها و دستكارى در باورهاست، نقش روشنفكر به چالش كشيدن و نقد قدرت است (...) نقش روشنفكر نمايندگى كردن همه آن چيزهايى است كه صدايى ندارند، همه آن چيزهايى كه از نمايندگى محرومند، همه كسانى كه زيرسركوبند و در سطحى انتزاعى تر همه آن چيزهايى كه توان بروز ندارند، زيرا جامعه ما بر اساس دستكارى حجم هاى بزرگ اطلاعات و تبديل آنها به فرمول هاى ساده استوار است(...) نقش روشنفكر برهم زدن دائم اين گونه اجماع ها و وارد كردن نوعى انديشه نقادانه و سياسى است كه اغلب آن را از دست داده ايم.»
سعيد به مثابه روشنفكر كار خود را با نقد ادبى ادبيات استعمارى و پسااستعمارى آغاز كرد و طبعاً اوج اين كار در «شرق شناسى» (۱۹۷۸) و نفوذ عميقى بود كه اين اثر در طول سه دهه بر تمامى حوزه هاى علمى و ادبى در روابط شمال/جنوب باقى گذاشت. شرق شناسى كتابى بود كه توانست در برابر چرخش گسترده گفتمان روشنفكرى از ابتداى دهه۱۹۸۰ مقاومت كند. شكست تدريجى پروژه هاى سوسياليستى اتوپيايى چه در كشورهاى شوروى و اروپاى شرقى، چه در قالب احزاب چپ سوسياليست و كمونيست در كشورهاى غربى، چه در قالب حركت هاى تندروانه نيمه آنارشيستى- نيمه تروريستى در اين كشورها و در كشورهاى در حال توسعه، و بالاخره شكست عمومى پروژه هاى آزاديبخش و ضداستعمارى در جهان سوم كه در همه جا به پديد آمدن ديكتاتورهاى كوچك و بزرگ و همچنان وابسته انجاميده بود، سبب پيدا شدن گرايشى هرچه قدرتمندتر در ميان روشنفكران عليه آنچه در آن زمان «جهان سوم گرايى» مى ناميدند، شد.
روى كار آمدن احزاب چپ در اروپا در طول اين دهه و پذيرش اصل «اقتصاد بازار» و به دور انداختن «جزم هاى كهنه و زبان منسوخ شده ضد امپرياليستى» به وسيله آنها و در همان حال فاش شدن كامل سال ها سركوب و بى عدالتى به نام دفاع از منافع زحمتكشان، در آغاز دهه ۱۹۹۰ وضعيتى را به وجود آورده بود كه كمتر روشنفكرى به خود جرأت مى داد لب به انتقاد از «نظم جهانى امپرياليستى»، «سازوكارهاى پسا استعمارى» و حتى «رابطه نابرابر شمال/ جنوب» بگشايد، زيرا مى توانست به سرعت متهم به جزم انديشى و عقب ماندگى فكرى شود. در عوض گفتمانى جديد و به ظاهر خنثى در زبان علمى و روشنفكرانه ظاهر شد كه حوزه اقتصاد را به طور كامل به بازار وامى گذاشت و در نهايت نوع جديد و ساده انديشانه اى از تطورگرايى قرن نوزدهمى را مى پذيرفت كه شكل كنونى مناسبات اقتصادى را «تكامل يافته ترين» شكل ممكن و بنابراين شكلى «ناگزير» قلمداد مى كرد (دقيقاً همان چيزى كه يك قرن پيش از اين درباره شكل «تمدن» در رابطه آن با «توحش» عنوان مى شد).
همين رويكرد در حوزه انديشه و سياست نيز نه فقط از بيلان «در مجموع مثبت استعمار» دفاع مى كرد بلكه حتى در دور جديد نيز، تبعيت كشورهاى در حال توسعه از كشورهاى توسعه يافته را در يك فرآيند «علمى و غيرايدئولوژيك» تنها راه رهايى آنها عنوان مى كرد. چنين گفتمانى در همه جا روشنفكران «علمى و كاربردى و مورد احترام» خود را در برابر روشنفكران «ياغى و جزم گرا» قرار مى داد؛ ريمون آرون را در برابر ژان پل سارتر، رمون بودون را در برابر پير بورديو، فوكوياما و هانتينگتون را در برابر والرشتاين و سرانجام برنارد لوئيس را در برابر ادوارد سعيد و جاى ترديد بسيارى وجود دارد كه اگر در كنار سعيد، روشنفكرانى چون گاتارى، دولوز، بودريار، ليوتار، دريدا و... با تمام بار علمى و اخلاقى خود وارد ميدان نمى شدند، هرگز شاهد آن نمى بوديم كه اين موج روشنفكرى محافظه كارانه در كمتر از يك دهه چنين فرو نشيند و بار ديگر امكان دهد كه صداهاى روشنفكرانه در اعتراض به «جهانى شدن به شيوه آمريكايى» يعنى از خلال برقرارى يك نظم شبه استعمارى- نظامى جديد بتوانند به گوش برسند، بدون آن كه موج اتهاماتى چون «كمونيست»، «عقب افتاده»، «مرتجع»، «بنيادگرا» و... عليه آنها به راه بيفتد.
سعيد در حركت روشنفكرانه خود براى مبارزه با آنچه نوعى تقليل گرايى براى ارائه اجماع هاى نادرست اما قانع كننده از واقعيت هاى بيرونى تعريف مى كند، بيش از هر چيز بر تكنولوژى رسانه اى و قدرت آن در «دستكارى» تأكيد دارد. به باور او يكى از جنبه هاى بسيار رايج در جهان پسامدرن و الكترونيك و اطلاعاتى كه ما امروز در آن زندگى مى كنيم قالب سازى هايى است كه از مفاهيم پيچيده بيرونى انجام مى گيرند، به ويژه قالب سازى هايى كه اهداف مشخصى را دنبال مى كنند، آيا تصادفى است كه رسانه هاى غربى، «شرق» را بيش از هر چيز در قالب پديده اى «عرب» و «اسلامى» به نمايش مى گذارند؟ و تمامى پيش داورى هاى ذهنيت هاى خام تماشاگران خود را به اين قالب ها منتقل مى كنند و آنها را تا حد سياه و سفيد شدن كامل پيش مى برند؟ آيا نبايد پرسيد كه چرا اسرائيلى ها همواره به مثابه نمادهاى دموكراسى و اعراب به مثابه نمادهاى تروريسم و تخريب نمايانده مى شوند؟
نمادگرايى و نشانه شناسى ادبى به باور سعيد به سادگى مى توانند به خدمت گرفته شوند تا مفاهيم به گونه اى كه قدرت مايل است به توده ها منتقل شوند و در جامعه درونى شوند. وى بر اين ميراث فوكويى در كار خود به صراحت اذعان دارد، چنان كه در شرق شناسى مى نويسد: «مفهوم گفتمان بنا به تعريف ميشل فوكو در باستان شناسى دانش و در نظارت و تنبيه، به من در شكل دادن به شرق شناسى كمك كرد. در واقع به باور من، اگر شرق شناسى را به عنوان يك گفتمان مطالعه نكنيم قادر نخواهيم بود بفهميم چگونه رشته اى شديداً نظام مند كه به فرهنگ اروپايى امكان مديريت و حتى توليد شرق را از لحاظ سياسى، جامعه شناختى، نظامى، ايدئولوژيك، علمى و خيالين در دوران پس از روشنگرى داده، توانسته است به خود بيايد.»
آنچه سعيد درباره ابداع شرق در قالب «عرب مسلمان تروريست» ارائه مى دهد و در حوادث پس از يازده سپتامبر بسيار بر آن تأكيد شد، در سال هايى دورتر و پيش از فروپاشى شوروى تا مدت ها در قالب «كمونيست هاى بى رحم روس» و گاه در قالب «خطر زرد» (چينى هاى كمونيست) با همين شدت به بيان درمى آمد كه خود گوياى سيال بودن قابليت تحليل در چارچوب هاى زيباشناختى و معنايى كاملاً متفاوت براى رسيدن به نتايج يكسانى است.
ارائه تحليلى كلى از ديدگاه هاى سعيد حتى به شكلى جزيى كارى مشكل است. با اين وجود در اينجا سعى مى كنيم بحث سعيد را درباره روشنفكران به ويژه در آنچه به راديكاليسم خاص او محدود مى شود، بيان كنيم. راديكاليسمى كه به باور برخى از صاحب نظران نقطه ضعفى براى سعيد به حساب مى آمد، اما به باور خود او بخشى تفكيك ناپذير از رسالت روشنفكرانه او بود. بخشى كه با توجه به سرگذشت و رابطه استعمارى غرب با بقيه جهان در طول سه قرن گذشته بيش از آن كه به تمايل روشنفكران مربوط شود به آنها تحميل شده است.
راديكاليسم روشنفكرانه اى كه سعيد در طول دو دهه از جمله نمايندگانش به شمار مى آمد، ناچار بود در آن واحد در سه جبهه متفاوت ادبيات، تاريخ و سياست به جنگ موج محافظه كارانه نوليبرال و مدافع نظم جهانى برود كه در اينجا به نمونه اى كوچك در هرزمينه اكتفا مى كنيم.
در حوزه نخست، سعيد نمى توانست در برابر برجسته شدن نوعى رمان استعمارى جديد در قالب آثار نايپل (نوبل ادبيات ۲۰۰۱) ساكت بماند. نايپل به باور او يك «بومى» پيشين بود كه از راه خدمتگزارى تا بالاترين رده (دريافت لقب «سر») ارتقا يافته بود، زيرا توانسته بود در رمان هاى خود تصوير قديمى غرب از شرق را در قالب جهان سومى هاى منفعل، بى رحم، پست و عقب افتاده، با مهارت ترسيم كند و از استدلال معروف: «هرچه بر سر ما مى آيد حقمان است، مقصر تنها خود ما بوده ايم، نه غربى ها كه جز كمك و دلسوزى براى ما نداشته اند»، دفاع كند. نايپل به باور سعيد يك جهان سومى آرمانى در ديدگاه غربى هاست: «يك جهان سومى كه به تحقير مردم خود مى پردازد، تحقيرى نه از آن رو كه آنها قربانيان امپرياليسم بوده اند، بلكه از آن رو كه همواره نقصى مادرزاد داشته اند، رنگين پوست بودن.»
بنابراين نقد ادبى غرب و نهادهاى حمايت كننده آن مى توانند رمان هاى پيش پا افتاده، شعارگونه و بى ارزش ضدامپرياليستى را به بهانه بچگانه بودن و نداشتن فكر عميق در آنها محكوم كنند و رمان هاى استعمارى نايپل را در بالاترين نهاد ارزش گذارانه خود(نوبل) تقديس نمايند.
در حوزه تاريخ، سعيد نقدى سرسختانه از موضع روشنفكرانه برنارد لوئيس ارائه مى دهد. لوئيس در حوزه تاريخ عرب داراى موقعيت آكادميك برجسته و به نوعى غيرقابل اعتراض است و به باور سعيد همين موقعيت است كه به او امكان مى دهد در عين به كار بردن زبانى به ظاهر كاملاً علمى نماينده منافعى در نظم جهانى شود كه آخرين دغدغه برايشان چگونگى پيشبرد علم و به ويژه چگونگى حفظ ميراث هاى فرهنگى غنى مردمان در جهان كنونى است. در بخشى از كتاب شرق شناسى سعيد با اشاره به يكى از مقالات لوئيس با عنوان «مفاهيم اسلامى انقلاب» ( Islamic Concepts Of Revolution )(۱۹۷۲)كه در مجموعه اى باعنوان «انقلاب در خاورميانه» منتشر شده بود، دست به تحليل گفتمان لوئيس مى زند: لويس با تأكيدى به ظاهر كاملاً خنثى و علمى بر ريشه شناسى واژه «ثوره» در عربى معنى ريشه اى آن را «برخاستن» و مصداق آن را «برخاستن شتر» مى آورد و سپس معنى انقلاب را در نزد اعراب عمدتاً در مفاهيمى چون فتنه، شورش، طغيان حكام محلى و... برجسته مى سازد تا به باور سعيد بر بى اعتبارى، غريزى و احساسى بودن (و حتى به نوعى بر تمثيل جنسيتى و پرخاش جويانه شرقى مسلمان افسارگسيخته) تأكيد كند. زمانى كه به سرنوشت آتى لوئيس، اصرار او بر ارائه پيش درآمدى روشنفكرانه براى نظريه پردازانى چون هانتينگتون نگاهى مى اندازيم و به ويژه مواضع او پس از حوادث يازده سپتامبر را مورد توجه قرارمى دهيم، نمى توانيم از روشن بينى او در متنى كه به حدود ۲۵ سال پيش تعلق دارد، دچار شگفتى نشويم.
سعيد از اصطلاح معروف ساموئل هانتينگتون يعنى «برخورد تمدن ها» با عنوان «برخورد نادانى ها» نام مى برد، اما بيش از آن كه مشكل را در نظريه پردازان سياسى همچون او ببيند، در تاريخدانان به ظاهر موجه و خنثى چون لويس مى بيند. به هر رو نبايد فراموش كرد كه آنچه سعيد در رابطه با لوئيس و در حوزه تاريخ بيان مى كند تا اندازه زيادى قابل تعميم به بخش بزرگى از علوم انسانى و محض نيز هست. پيوند اين علوم به قدرت را مى توان همواره در چشم انداز فوكويى تحليل كرد و با بورديو هم نظر شد كه در نهايت هدف، «بازتوليد» نظمى است كه بتواند موقعيت هاى ممتاز را در وضعيت كنونى شان با كمترين هزينه تكرار كند. هر چند مشكل آن است كه با يازده سپتامبر و تشديد ميليتاريستى شدن جهان پس از آن و تهديد آزادى هاى اساسى در خود آمريكا، امروز بيش از پيش به شكنندگى اين فرآيند كه در شرايط جامعه اطلاعاتى و به هم پيوسته كنونى قابل تداوم نيست، پى مى بريم.
كم هزينه ترين راه براى متقاعد ساختن روشنفكران و از طريق آنها عموم جهان سومى ها به پذيرش نظم جهانى كنونى و تداوم بخشيدن به آن بدون ايجاد هزينه هاى ناشى از مقاومت هاى پايه در برابر آن، شايد در آن باشد كه با بازگشت به نظريه هاى كهن (استبداد شرقى، نژادگرايى هاى گوناگون، نظريه هاى اقليمى و محيط شناختى و سرانجام نظريه هاى تطورگرايانه) و باز توليد آنها در اشكال جديد و عموماً فلسفى- تاريخى «روايت هاى بزرگ» (نظريه هاى انحطاط و زوال فكرى، روان پريشى هاى گوناگون، شكست پروژه هاى اصلاح دينى- اجتماعى...) و با به مضحكه كشيدن و كاريكاتورى كردن هرگونه رويكرد ضدجهانى شدن در وضعيت كنونى آن، در قالب هايى چون «نظريه توطئه»، «بنياد گرايى هاى دينى»، «پارانوياهاى تاريخى»، «عدم توانايى نقدپذيرى» و «استبداد هاى كهنه و ريشه كردن در روح و جان انسان ها»... زمينه را براى تركتازى سياست هاى اقتصادى نوليبرالى فراهم كنيم و جالب آنجاست كه برخى از مهم ترين نمايندگان روشنفكر اين گرايش ها از جمله تندروترين فعالان گرايش هاى شكست خورده در دهه هاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نيز هستند (مثلا در فرانسه فيلسوفان جديد).
سرانجام بايد به حوزه سياسى اشاره كرد. ادوارد سعيد به مثابه يك ناقد ادبى شايد كمترين دليل را براى حضور در اين حوزه داشت. اما همان گونه كه گفتيم او از آغاز كار با انتخاب كنراد و رمان استعمارى و تداوم كار خود با شرق شناسى وارد حوزه اى شد كه به هيچ رو قابل تفكيك از سياست معاصر نبوده و نيست. ريشه هاى سعيد كه در كتاب آخر خود «بى جايى» (Out Of Place) بر آن انگشت گذاشته است، او را در موقعيتى خاص قرار مى دادند: يك مسيحى فلسطينى بزرگ شده در فرهنگ غربى و معترض به اين فرهنگ و به بلايايى كه اين فرهنگ بر سر زادبوم او آورده است. تلقى سعيد از «بى جا» بودن دقيقاً همين است. او روشنفكرى است كه در جاى خود (جايى شبيه به جاى نايپل در ادبيات) نيست، يك «آدم عوضى». موضع گيرى هاى سعيد در مورد جنگ اعراب و اسرائيل شناخته شده اند اما شايد يادآورى آنها مفيد باشد. او در سال ۱۹۷۹ به شوراى عالى سازمان آزاديبخش فلسطين پيوست و از نخستين فلسطينيانى بود كه وجود دولت اسرائيل را به رسميت شناخت و همواره معتقد و طرفدار تشكيل يك دولت لائيك در اين منطقه با يك دوره گذار كه با دو دولت و يا يك دولت با دو مليت آغاز شود، بود.
او درعين حال از جمله نادر فلسطينيان و اعرابى بود كه نه فقط وجود كشتارهاى گسترده يهوديان را در طول جنگ جهانى دوم نفى نمى كرد، بلكه معتقد بود بايد بدون عقده و با كمال بى طرفى اين موضوع را پذيرفت و به معنايى از آن «افسون زدايى» كرد تا بتوان از سوءاستفاده از اين زخم كهنه و اسطوره اى شده به وسيله اسرائيل عليه فلسطينيان جلوگيرى كرد. سعيد از جمله روشنفكرانى بود كه بيشترين حملات را عليه رژيم هاى فاسد و ديكتاتورمنش عرب اعمال مى كرد و در اين راه ابايى نداشت كه شخص عرفات و گروه او را نيز به دليل فساد و ديوان سالارى شان به باد حمله بگيرد.
او در عين حال همواره دوستان يهود بسيارى در آمريكا (از جمله در دانشگاه كلمبيا، يكى از يهودى ترين دانشگاه هاى اين كشور) و در منطقه داشت و آخرين پروژه ناتمام او(كه خود يك موسيقى شناس و پيانيست برجسته نيز بود) در همكارى با دوست قديمى اش دانيل بارنبوم، رهبر اركستر اسرائيلى، تشكيل يك اركستر مركب از نوازندگان عرب و اسرائيلى در منطقه بود. به همين دلايل بسيارى از روشنفكران اعلام موضع سعيد را در مخالفتش با موافقتنامه اسلو(۱۹۹۳) و خيانت ناميدن آن را درك نكردند و يا صحنه اى كه پرتاب سنگ او را به سوى اسرائيليان در مناطق اشغالى كه پس از بازگشت او به زادبوم (بعد از غيبتى كه از دوران كودكى او ادامه داشت و در حالى كه مى دانست به زودى سرطان خون او را خواهد كشت) درك نكردند و از نوعى راديكاليسم بى فايده و كوركورانه كه جز به بن بستى نخواهد انجاميد، سخن گفتند.
موضع سعيد درباره عرفات كه او را «شخصيتى تراژيك... كه متأسفانه ماندلا نيست، فلسطينى هم نيست، او تنها مردى است كه هرگز نتوانست دموكرات باشد و هرگز بر مردم خود اتكا نكرد» (لوموند اكتبر ۱۹۹۹) نيز شوك زيادى ايجاد كرد. با اين وصف نبايد از اين مواضع شگفت زده شد. سعيد بر آن باور بود كه صلح جز با قرارگرفتن دو طرف در موقعيت هايى نسبتاً برابر امكان پذير نيست و نمى تواند جز به يك تراژدى براى طرف ضعيف منجر شود. تجربه موافقتنامه اسلو و بن بست كنونى در خاورميانه شايد بيش از هر چيز صحت اين اظهار نظر سعيد را روشن كند. بى توجهى و تحقير قربانيان اين درام تاريخى و درازمدت در نهايت راه را تنها براى تندروترين و خشونت آميزترين راه حل ها باز مى گذارد.
ادوارد سعيد در حالى چشم از جهان فروبست كه بحرانى عمومى با ابعادى هنوز ناشناخته و به احتمال بسيار زياد تلخ و ناگوار در حال گسترش است. چشم اندازهاى خوش بينانه و طلايى جهانى شدن هر روز در واقعيت روزمره مردمان كشورهاى در حال توسعه خود را بيشتر و بيشتر در قالب فقر، ديكتاتورى، فساد، ناامنى، تنش و جنگ مى نمايانند. دنياى پس از يازدهم سپتامبر، تفاوت چندانى با دنياى پيش از اين ماجرا ندارد و تنها تفاوت شايد آن باشد كه همه چيز با عريانى و صراحت بيشترى به بيان درآمده و سراب هايى كه نوليبرال ها براى آينده جهانى سراسر تكنولوژيك و فارغ از ايدئولوژى ها ترسيم كرده بودند، روزبه روز ضعيف تر مى شود و در اين ميان خوشبختانه يا متأسفانه مسئوليت و بارى كه بر دوش روشنفكران (شايد به رغم ميل خود آنها) گذاشته شده و گذاشته خواهد شد، روزبه روز سنگين تر خواهد شد. سعيد، اين بار را تا آخرين لحظه با آفرينندگى، قدرت روحى و شجاعتى استثنايى بر دوش داشت.
اين يك واقعيت است كه سنت روشنفكرى چپ و معترض به نظم موجود با چشم انداز برپايى يك اتوپياى برابر خواهانه و انسان گرا لزوماً بر تاريخ ماركسيسم انطباق نداشته است و در قرن نوزده نه فقط آنارشيست هايى چون اشتيرنر، باكونين و پرودون بلكه روشنفكرانى چون ويكتور هوگو و اميل زولا را نيز دربر مى گرفت. در نهايت آنچه دو گروه از روشنفكران را از يكديگر جدا مى كرد تمايل به دفاع از وضع موجود در برابر گرايش به نابودى اين نظم بود.
سعيد به عنوان استاد ادبيات تطبيقى بيش از هركس بر وجود چنين گسستى، دلايل و پيامد هاى آن آگاهى داشت. او در گفت وگويى با مايكل فيليپس موضوع را چنين بيان مى كند: «روشنفكران در برج عاج زندگى نمى كنند، بلكه در موقعيتى به سر مى برند كه خود حاصل انواع قدرت هاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى است. و من در كار خود تلاش كرده ام بر اين رابطه نه به مثابه رابطه اى تكميل كننده بلكه به عنوان رابطه اى متعارض تأكيد كنم(...) يكى از مهم ترين و خطرناك ترين مسائلى كه به ويژه در جوامع كنونى ما، يعنى جوامع مبتنى بر اطلاعات و دانش وجود دارد، نقش روشنفكران در رابطه با اين موقعيت و درك آنها از آن است (...) در جامعه اى كه اساس آن اجماع نظرها و دستكارى در باورهاست، نقش روشنفكر به چالش كشيدن و نقد قدرت است (...) نقش روشنفكر نمايندگى كردن همه آن چيزهايى است كه صدايى ندارند، همه آن چيزهايى كه از نمايندگى محرومند، همه كسانى كه زيرسركوبند و در سطحى انتزاعى تر همه آن چيزهايى كه توان بروز ندارند، زيرا جامعه ما بر اساس دستكارى حجم هاى بزرگ اطلاعات و تبديل آنها به فرمول هاى ساده استوار است(...) نقش روشنفكر برهم زدن دائم اين گونه اجماع ها و وارد كردن نوعى انديشه نقادانه و سياسى است كه اغلب آن را از دست داده ايم.»
سعيد به مثابه روشنفكر كار خود را با نقد ادبى ادبيات استعمارى و پسااستعمارى آغاز كرد و طبعاً اوج اين كار در «شرق شناسى» (۱۹۷۸) و نفوذ عميقى بود كه اين اثر در طول سه دهه بر تمامى حوزه هاى علمى و ادبى در روابط شمال/جنوب باقى گذاشت. شرق شناسى كتابى بود كه توانست در برابر چرخش گسترده گفتمان روشنفكرى از ابتداى دهه۱۹۸۰ مقاومت كند. شكست تدريجى پروژه هاى سوسياليستى اتوپيايى چه در كشورهاى شوروى و اروپاى شرقى، چه در قالب احزاب چپ سوسياليست و كمونيست در كشورهاى غربى، چه در قالب حركت هاى تندروانه نيمه آنارشيستى- نيمه تروريستى در اين كشورها و در كشورهاى در حال توسعه، و بالاخره شكست عمومى پروژه هاى آزاديبخش و ضداستعمارى در جهان سوم كه در همه جا به پديد آمدن ديكتاتورهاى كوچك و بزرگ و همچنان وابسته انجاميده بود، سبب پيدا شدن گرايشى هرچه قدرتمندتر در ميان روشنفكران عليه آنچه در آن زمان «جهان سوم گرايى» مى ناميدند، شد.
روى كار آمدن احزاب چپ در اروپا در طول اين دهه و پذيرش اصل «اقتصاد بازار» و به دور انداختن «جزم هاى كهنه و زبان منسوخ شده ضد امپرياليستى» به وسيله آنها و در همان حال فاش شدن كامل سال ها سركوب و بى عدالتى به نام دفاع از منافع زحمتكشان، در آغاز دهه ۱۹۹۰ وضعيتى را به وجود آورده بود كه كمتر روشنفكرى به خود جرأت مى داد لب به انتقاد از «نظم جهانى امپرياليستى»، «سازوكارهاى پسا استعمارى» و حتى «رابطه نابرابر شمال/ جنوب» بگشايد، زيرا مى توانست به سرعت متهم به جزم انديشى و عقب ماندگى فكرى شود. در عوض گفتمانى جديد و به ظاهر خنثى در زبان علمى و روشنفكرانه ظاهر شد كه حوزه اقتصاد را به طور كامل به بازار وامى گذاشت و در نهايت نوع جديد و ساده انديشانه اى از تطورگرايى قرن نوزدهمى را مى پذيرفت كه شكل كنونى مناسبات اقتصادى را «تكامل يافته ترين» شكل ممكن و بنابراين شكلى «ناگزير» قلمداد مى كرد (دقيقاً همان چيزى كه يك قرن پيش از اين درباره شكل «تمدن» در رابطه آن با «توحش» عنوان مى شد).
همين رويكرد در حوزه انديشه و سياست نيز نه فقط از بيلان «در مجموع مثبت استعمار» دفاع مى كرد بلكه حتى در دور جديد نيز، تبعيت كشورهاى در حال توسعه از كشورهاى توسعه يافته را در يك فرآيند «علمى و غيرايدئولوژيك» تنها راه رهايى آنها عنوان مى كرد. چنين گفتمانى در همه جا روشنفكران «علمى و كاربردى و مورد احترام» خود را در برابر روشنفكران «ياغى و جزم گرا» قرار مى داد؛ ريمون آرون را در برابر ژان پل سارتر، رمون بودون را در برابر پير بورديو، فوكوياما و هانتينگتون را در برابر والرشتاين و سرانجام برنارد لوئيس را در برابر ادوارد سعيد و جاى ترديد بسيارى وجود دارد كه اگر در كنار سعيد، روشنفكرانى چون گاتارى، دولوز، بودريار، ليوتار، دريدا و... با تمام بار علمى و اخلاقى خود وارد ميدان نمى شدند، هرگز شاهد آن نمى بوديم كه اين موج روشنفكرى محافظه كارانه در كمتر از يك دهه چنين فرو نشيند و بار ديگر امكان دهد كه صداهاى روشنفكرانه در اعتراض به «جهانى شدن به شيوه آمريكايى» يعنى از خلال برقرارى يك نظم شبه استعمارى- نظامى جديد بتوانند به گوش برسند، بدون آن كه موج اتهاماتى چون «كمونيست»، «عقب افتاده»، «مرتجع»، «بنيادگرا» و... عليه آنها به راه بيفتد.
سعيد در حركت روشنفكرانه خود براى مبارزه با آنچه نوعى تقليل گرايى براى ارائه اجماع هاى نادرست اما قانع كننده از واقعيت هاى بيرونى تعريف مى كند، بيش از هر چيز بر تكنولوژى رسانه اى و قدرت آن در «دستكارى» تأكيد دارد. به باور او يكى از جنبه هاى بسيار رايج در جهان پسامدرن و الكترونيك و اطلاعاتى كه ما امروز در آن زندگى مى كنيم قالب سازى هايى است كه از مفاهيم پيچيده بيرونى انجام مى گيرند، به ويژه قالب سازى هايى كه اهداف مشخصى را دنبال مى كنند، آيا تصادفى است كه رسانه هاى غربى، «شرق» را بيش از هر چيز در قالب پديده اى «عرب» و «اسلامى» به نمايش مى گذارند؟ و تمامى پيش داورى هاى ذهنيت هاى خام تماشاگران خود را به اين قالب ها منتقل مى كنند و آنها را تا حد سياه و سفيد شدن كامل پيش مى برند؟ آيا نبايد پرسيد كه چرا اسرائيلى ها همواره به مثابه نمادهاى دموكراسى و اعراب به مثابه نمادهاى تروريسم و تخريب نمايانده مى شوند؟
نمادگرايى و نشانه شناسى ادبى به باور سعيد به سادگى مى توانند به خدمت گرفته شوند تا مفاهيم به گونه اى كه قدرت مايل است به توده ها منتقل شوند و در جامعه درونى شوند. وى بر اين ميراث فوكويى در كار خود به صراحت اذعان دارد، چنان كه در شرق شناسى مى نويسد: «مفهوم گفتمان بنا به تعريف ميشل فوكو در باستان شناسى دانش و در نظارت و تنبيه، به من در شكل دادن به شرق شناسى كمك كرد. در واقع به باور من، اگر شرق شناسى را به عنوان يك گفتمان مطالعه نكنيم قادر نخواهيم بود بفهميم چگونه رشته اى شديداً نظام مند كه به فرهنگ اروپايى امكان مديريت و حتى توليد شرق را از لحاظ سياسى، جامعه شناختى، نظامى، ايدئولوژيك، علمى و خيالين در دوران پس از روشنگرى داده، توانسته است به خود بيايد.»
آنچه سعيد درباره ابداع شرق در قالب «عرب مسلمان تروريست» ارائه مى دهد و در حوادث پس از يازده سپتامبر بسيار بر آن تأكيد شد، در سال هايى دورتر و پيش از فروپاشى شوروى تا مدت ها در قالب «كمونيست هاى بى رحم روس» و گاه در قالب «خطر زرد» (چينى هاى كمونيست) با همين شدت به بيان درمى آمد كه خود گوياى سيال بودن قابليت تحليل در چارچوب هاى زيباشناختى و معنايى كاملاً متفاوت براى رسيدن به نتايج يكسانى است.
ارائه تحليلى كلى از ديدگاه هاى سعيد حتى به شكلى جزيى كارى مشكل است. با اين وجود در اينجا سعى مى كنيم بحث سعيد را درباره روشنفكران به ويژه در آنچه به راديكاليسم خاص او محدود مى شود، بيان كنيم. راديكاليسمى كه به باور برخى از صاحب نظران نقطه ضعفى براى سعيد به حساب مى آمد، اما به باور خود او بخشى تفكيك ناپذير از رسالت روشنفكرانه او بود. بخشى كه با توجه به سرگذشت و رابطه استعمارى غرب با بقيه جهان در طول سه قرن گذشته بيش از آن كه به تمايل روشنفكران مربوط شود به آنها تحميل شده است.
راديكاليسم روشنفكرانه اى كه سعيد در طول دو دهه از جمله نمايندگانش به شمار مى آمد، ناچار بود در آن واحد در سه جبهه متفاوت ادبيات، تاريخ و سياست به جنگ موج محافظه كارانه نوليبرال و مدافع نظم جهانى برود كه در اينجا به نمونه اى كوچك در هرزمينه اكتفا مى كنيم.
در حوزه نخست، سعيد نمى توانست در برابر برجسته شدن نوعى رمان استعمارى جديد در قالب آثار نايپل (نوبل ادبيات ۲۰۰۱) ساكت بماند. نايپل به باور او يك «بومى» پيشين بود كه از راه خدمتگزارى تا بالاترين رده (دريافت لقب «سر») ارتقا يافته بود، زيرا توانسته بود در رمان هاى خود تصوير قديمى غرب از شرق را در قالب جهان سومى هاى منفعل، بى رحم، پست و عقب افتاده، با مهارت ترسيم كند و از استدلال معروف: «هرچه بر سر ما مى آيد حقمان است، مقصر تنها خود ما بوده ايم، نه غربى ها كه جز كمك و دلسوزى براى ما نداشته اند»، دفاع كند. نايپل به باور سعيد يك جهان سومى آرمانى در ديدگاه غربى هاست: «يك جهان سومى كه به تحقير مردم خود مى پردازد، تحقيرى نه از آن رو كه آنها قربانيان امپرياليسم بوده اند، بلكه از آن رو كه همواره نقصى مادرزاد داشته اند، رنگين پوست بودن.»
بنابراين نقد ادبى غرب و نهادهاى حمايت كننده آن مى توانند رمان هاى پيش پا افتاده، شعارگونه و بى ارزش ضدامپرياليستى را به بهانه بچگانه بودن و نداشتن فكر عميق در آنها محكوم كنند و رمان هاى استعمارى نايپل را در بالاترين نهاد ارزش گذارانه خود(نوبل) تقديس نمايند.
در حوزه تاريخ، سعيد نقدى سرسختانه از موضع روشنفكرانه برنارد لوئيس ارائه مى دهد. لوئيس در حوزه تاريخ عرب داراى موقعيت آكادميك برجسته و به نوعى غيرقابل اعتراض است و به باور سعيد همين موقعيت است كه به او امكان مى دهد در عين به كار بردن زبانى به ظاهر كاملاً علمى نماينده منافعى در نظم جهانى شود كه آخرين دغدغه برايشان چگونگى پيشبرد علم و به ويژه چگونگى حفظ ميراث هاى فرهنگى غنى مردمان در جهان كنونى است. در بخشى از كتاب شرق شناسى سعيد با اشاره به يكى از مقالات لوئيس با عنوان «مفاهيم اسلامى انقلاب» ( Islamic Concepts Of Revolution )(۱۹۷۲)كه در مجموعه اى باعنوان «انقلاب در خاورميانه» منتشر شده بود، دست به تحليل گفتمان لوئيس مى زند: لويس با تأكيدى به ظاهر كاملاً خنثى و علمى بر ريشه شناسى واژه «ثوره» در عربى معنى ريشه اى آن را «برخاستن» و مصداق آن را «برخاستن شتر» مى آورد و سپس معنى انقلاب را در نزد اعراب عمدتاً در مفاهيمى چون فتنه، شورش، طغيان حكام محلى و... برجسته مى سازد تا به باور سعيد بر بى اعتبارى، غريزى و احساسى بودن (و حتى به نوعى بر تمثيل جنسيتى و پرخاش جويانه شرقى مسلمان افسارگسيخته) تأكيد كند. زمانى كه به سرنوشت آتى لوئيس، اصرار او بر ارائه پيش درآمدى روشنفكرانه براى نظريه پردازانى چون هانتينگتون نگاهى مى اندازيم و به ويژه مواضع او پس از حوادث يازده سپتامبر را مورد توجه قرارمى دهيم، نمى توانيم از روشن بينى او در متنى كه به حدود ۲۵ سال پيش تعلق دارد، دچار شگفتى نشويم.
سعيد از اصطلاح معروف ساموئل هانتينگتون يعنى «برخورد تمدن ها» با عنوان «برخورد نادانى ها» نام مى برد، اما بيش از آن كه مشكل را در نظريه پردازان سياسى همچون او ببيند، در تاريخدانان به ظاهر موجه و خنثى چون لويس مى بيند. به هر رو نبايد فراموش كرد كه آنچه سعيد در رابطه با لوئيس و در حوزه تاريخ بيان مى كند تا اندازه زيادى قابل تعميم به بخش بزرگى از علوم انسانى و محض نيز هست. پيوند اين علوم به قدرت را مى توان همواره در چشم انداز فوكويى تحليل كرد و با بورديو هم نظر شد كه در نهايت هدف، «بازتوليد» نظمى است كه بتواند موقعيت هاى ممتاز را در وضعيت كنونى شان با كمترين هزينه تكرار كند. هر چند مشكل آن است كه با يازده سپتامبر و تشديد ميليتاريستى شدن جهان پس از آن و تهديد آزادى هاى اساسى در خود آمريكا، امروز بيش از پيش به شكنندگى اين فرآيند كه در شرايط جامعه اطلاعاتى و به هم پيوسته كنونى قابل تداوم نيست، پى مى بريم.
كم هزينه ترين راه براى متقاعد ساختن روشنفكران و از طريق آنها عموم جهان سومى ها به پذيرش نظم جهانى كنونى و تداوم بخشيدن به آن بدون ايجاد هزينه هاى ناشى از مقاومت هاى پايه در برابر آن، شايد در آن باشد كه با بازگشت به نظريه هاى كهن (استبداد شرقى، نژادگرايى هاى گوناگون، نظريه هاى اقليمى و محيط شناختى و سرانجام نظريه هاى تطورگرايانه) و باز توليد آنها در اشكال جديد و عموماً فلسفى- تاريخى «روايت هاى بزرگ» (نظريه هاى انحطاط و زوال فكرى، روان پريشى هاى گوناگون، شكست پروژه هاى اصلاح دينى- اجتماعى...) و با به مضحكه كشيدن و كاريكاتورى كردن هرگونه رويكرد ضدجهانى شدن در وضعيت كنونى آن، در قالب هايى چون «نظريه توطئه»، «بنياد گرايى هاى دينى»، «پارانوياهاى تاريخى»، «عدم توانايى نقدپذيرى» و «استبداد هاى كهنه و ريشه كردن در روح و جان انسان ها»... زمينه را براى تركتازى سياست هاى اقتصادى نوليبرالى فراهم كنيم و جالب آنجاست كه برخى از مهم ترين نمايندگان روشنفكر اين گرايش ها از جمله تندروترين فعالان گرايش هاى شكست خورده در دهه هاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نيز هستند (مثلا در فرانسه فيلسوفان جديد).
سرانجام بايد به حوزه سياسى اشاره كرد. ادوارد سعيد به مثابه يك ناقد ادبى شايد كمترين دليل را براى حضور در اين حوزه داشت. اما همان گونه كه گفتيم او از آغاز كار با انتخاب كنراد و رمان استعمارى و تداوم كار خود با شرق شناسى وارد حوزه اى شد كه به هيچ رو قابل تفكيك از سياست معاصر نبوده و نيست. ريشه هاى سعيد كه در كتاب آخر خود «بى جايى» (Out Of Place) بر آن انگشت گذاشته است، او را در موقعيتى خاص قرار مى دادند: يك مسيحى فلسطينى بزرگ شده در فرهنگ غربى و معترض به اين فرهنگ و به بلايايى كه اين فرهنگ بر سر زادبوم او آورده است. تلقى سعيد از «بى جا» بودن دقيقاً همين است. او روشنفكرى است كه در جاى خود (جايى شبيه به جاى نايپل در ادبيات) نيست، يك «آدم عوضى». موضع گيرى هاى سعيد در مورد جنگ اعراب و اسرائيل شناخته شده اند اما شايد يادآورى آنها مفيد باشد. او در سال ۱۹۷۹ به شوراى عالى سازمان آزاديبخش فلسطين پيوست و از نخستين فلسطينيانى بود كه وجود دولت اسرائيل را به رسميت شناخت و همواره معتقد و طرفدار تشكيل يك دولت لائيك در اين منطقه با يك دوره گذار كه با دو دولت و يا يك دولت با دو مليت آغاز شود، بود.
او درعين حال از جمله نادر فلسطينيان و اعرابى بود كه نه فقط وجود كشتارهاى گسترده يهوديان را در طول جنگ جهانى دوم نفى نمى كرد، بلكه معتقد بود بايد بدون عقده و با كمال بى طرفى اين موضوع را پذيرفت و به معنايى از آن «افسون زدايى» كرد تا بتوان از سوءاستفاده از اين زخم كهنه و اسطوره اى شده به وسيله اسرائيل عليه فلسطينيان جلوگيرى كرد. سعيد از جمله روشنفكرانى بود كه بيشترين حملات را عليه رژيم هاى فاسد و ديكتاتورمنش عرب اعمال مى كرد و در اين راه ابايى نداشت كه شخص عرفات و گروه او را نيز به دليل فساد و ديوان سالارى شان به باد حمله بگيرد.
او در عين حال همواره دوستان يهود بسيارى در آمريكا (از جمله در دانشگاه كلمبيا، يكى از يهودى ترين دانشگاه هاى اين كشور) و در منطقه داشت و آخرين پروژه ناتمام او(كه خود يك موسيقى شناس و پيانيست برجسته نيز بود) در همكارى با دوست قديمى اش دانيل بارنبوم، رهبر اركستر اسرائيلى، تشكيل يك اركستر مركب از نوازندگان عرب و اسرائيلى در منطقه بود. به همين دلايل بسيارى از روشنفكران اعلام موضع سعيد را در مخالفتش با موافقتنامه اسلو(۱۹۹۳) و خيانت ناميدن آن را درك نكردند و يا صحنه اى كه پرتاب سنگ او را به سوى اسرائيليان در مناطق اشغالى كه پس از بازگشت او به زادبوم (بعد از غيبتى كه از دوران كودكى او ادامه داشت و در حالى كه مى دانست به زودى سرطان خون او را خواهد كشت) درك نكردند و از نوعى راديكاليسم بى فايده و كوركورانه كه جز به بن بستى نخواهد انجاميد، سخن گفتند.
موضع سعيد درباره عرفات كه او را «شخصيتى تراژيك... كه متأسفانه ماندلا نيست، فلسطينى هم نيست، او تنها مردى است كه هرگز نتوانست دموكرات باشد و هرگز بر مردم خود اتكا نكرد» (لوموند اكتبر ۱۹۹۹) نيز شوك زيادى ايجاد كرد. با اين وصف نبايد از اين مواضع شگفت زده شد. سعيد بر آن باور بود كه صلح جز با قرارگرفتن دو طرف در موقعيت هايى نسبتاً برابر امكان پذير نيست و نمى تواند جز به يك تراژدى براى طرف ضعيف منجر شود. تجربه موافقتنامه اسلو و بن بست كنونى در خاورميانه شايد بيش از هر چيز صحت اين اظهار نظر سعيد را روشن كند. بى توجهى و تحقير قربانيان اين درام تاريخى و درازمدت در نهايت راه را تنها براى تندروترين و خشونت آميزترين راه حل ها باز مى گذارد.
ادوارد سعيد در حالى چشم از جهان فروبست كه بحرانى عمومى با ابعادى هنوز ناشناخته و به احتمال بسيار زياد تلخ و ناگوار در حال گسترش است. چشم اندازهاى خوش بينانه و طلايى جهانى شدن هر روز در واقعيت روزمره مردمان كشورهاى در حال توسعه خود را بيشتر و بيشتر در قالب فقر، ديكتاتورى، فساد، ناامنى، تنش و جنگ مى نمايانند. دنياى پس از يازدهم سپتامبر، تفاوت چندانى با دنياى پيش از اين ماجرا ندارد و تنها تفاوت شايد آن باشد كه همه چيز با عريانى و صراحت بيشترى به بيان درآمده و سراب هايى كه نوليبرال ها براى آينده جهانى سراسر تكنولوژيك و فارغ از ايدئولوژى ها ترسيم كرده بودند، روزبه روز ضعيف تر مى شود و در اين ميان خوشبختانه يا متأسفانه مسئوليت و بارى كه بر دوش روشنفكران (شايد به رغم ميل خود آنها) گذاشته شده و گذاشته خواهد شد، روزبه روز سنگين تر خواهد شد. سعيد، اين بار را تا آخرين لحظه با آفرينندگى، قدرت روحى و شجاعتى استثنايى بر دوش داشت.
<< Home